معنی دور تا نزدیک

حل جدول

دور تا نزدیک

آلبومی از ارسلان کامکار


خیلی دور، خیلی نزدیک

سیمرغ بلورین بهترین فیلم جشنواره فیلم فجر در سال 1383


خیلی دور خیلی نزدیک

فیلمی با بازی الهام حمیدی


دور

مقابل نزدیک

بعید، فاصله دارد، مقابل نزدیک

فرهنگ عمید

نزدیک

[مقابلِ دور] دارای فاصلۀ کم مکانی یا زمانی: راه نزدیک، لحظهٴ نزدیک،
[جمعِ نزدیکان] [مجاز] دارای رابطه در دوستی یا خویشاوندی: او از دوستان نزدیک من بود،
دارای شباهت تقریبی، دارای اختلاف جزئی: شکل‌ها نزدیک به هم بود،
(اسم) [مقابلِ دور] مکانی با فاصلۀ کم: از نزدیک آمده‌ام،
(قید) در مکانی با فاصلۀ کم: او نزدیک ایستاده بود،


دور

چیزی که در دسترس ما نیست یا فاصلۀ بسیار (زمانی یا مکانی) دارد،
راهی که پیمودن آن وقت زیادی می‌برد،
* دور داشتن: (مصدر متعدی) [قدیمی]
دور نگه‌داشتن، دور کردن،
برحذر ساختن،

لغت نامه دهخدا

نزدیک

نزدیک. [ن َ] (حرف اضافه، ق) پهلوی: نزدیک (نزدیک)، از: نزد + یک (علامت نسبت)، نیز پهلوی: نزدیست، کردی: نزوک (نزدیک، قریب)، نزیک، نزیک، نزوک، نیز کردی: نک (نزدیک، پهلوی)، مخفف نزدک، بلوچی: نزیک، نزیخ، نزی، گیلکی: نزدیک، فریزندی و یرنی: نزیک، نطنزی: نزدیک، سمنانی: نکزیت و نزدیک، سرخه ای: نزدیک، شهمیرزادی: نزدیک. (از حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین). || عند. (آنندراج). نزدِ. (فرهنگ نظام). پیش ِ. برِ. نَزدِ. پهلوی ِ. در حضورِ. به حضورِ. به خدمت ِ:
ای ز همه مردمی تهی و تهک
مردم نزدیک تو چرا پاید.
بوشکور.
هزار زاره کنم نشنوند زاره ٔ من
به خلوت اندر نزدیک خویش زاره کنم.
دقیقی.
کمربسته آیند یکسر به راه
چه نزدیک دستان چه نزدیک شاه.
فردوسی.
نگه کن که تا کیستند آن سه تن
مر آن هر سه را آر نزدیک من.
فردوسی.
همه پهلوانان ابا موبدان
برفتند نزدیک شاه جهان.
فردوسی.
دویدم من از مهر نزدیک او
چنانچون بر خواهری خواهری.
منوچهری.
ششصدهزار درم داده که نزدیک پسر فرات باید رسانید. (تاریخ سیستان).من به خانه بازگشتم و محمد (ص) نزدیک جد خویش بماند. (تاریخ سیستان). نزدیک امیر رو و بگوی که به همه حال چیزی رفته است پوشیده از من. (تاریخ بیهقی ص 322).پس از نشاندن امیر محمد این دختر را نزدیک وی فرستادند به قلعت. (تاریخ بیهقی ص 249). ابوالفتح بستی... حق خدمت دارد نزدیک خداوند سخت بسیار. (تاریخ بیهقی).
چون تیغ به دست آری مردم نتوان کشت
نزدیک خداوند بدی نیست فرامشت.
ناصرخسرو.
بهرام گور از برادر قیصر درخواست تا دستوری خواهد کی بهرام باز نزدیک منذر رود، دستوری یافت و نزدیک منذر رفت. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 75). باغبان نزدیک شاه آمد و گفت. (نوروزنامه).
دبیرخاص را نزدیک خود خواند
که بر کاغذ جواهر داند افشاند.
نظامی.
قرار آنچنان شد که نزدیک شاه
به دانش بود مرد را پایگاه.
نظامی.
چو زحمت دور شد نزدیک خواندش
ز نزدیکان خود برتر نشاندش.
نظامی.
بدادش سحر بوسه بر دست و پای
که نزدیک ما چند روزی بپای.
سعدی.
- به نزدیک ِ، به نزدِ. به پیش ِ. به سوی ِ. پیش ِ. برِ. نزدِ. عند. پهلوی ِ:
چو بشنید روئین پیران چو شیر
بیامد به نزدیک شاه دلیر.
فردوسی.
پرستنده رفت و خبر داد باز
بیامد به نزدیک سرو طراز.
فردوسی.
پس از کلبه برخاست مرد جوان
به نزدیک ارجاسب آمد دوان.
فردوسی.
رسیدم به نزدیک تو شعرگویان
چو نزدیک هارون صریعالغوانی.
منوچهری.
این ملطفه خود برداشت و به نزدیک آغاجی خادم برد. (تاریخ بیهقی ص 349). پیروز از وی بگریخت به نزدیک ملک هیاطله رفت. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 83). بطان... به نزدیک سنگ پشت آمدند. (کلیله و دمنه).
|| قریب. (آنندراج) (ناظم الاطباء). نزد. متصل. هم جوار. (ناظم الاطباء). چیزی که از کسی یا چیزی فاصله ٔ کمی داشته باشد. (فرهنگ نظام). در نزدیکی. مقابل دور و بعید:
پس تبیری دید نزدیک درخت
هرگهی بانگی بجستی تند و سخت.
رودکی.
که نزدیک زابل به سه روزه راه
یکی کوه بد سر کشیده به ماه.
فردوسی.
تهمتن بیامد به سر بر کلاه
نشست از برتخت نزدیک شاه.
فردوسی.
- به نزدیک ِ، در کنارِ. در جوارِ. نزدیک به. به قرب ِ. به نزدیکی ِ:
توانگر به نزدیک زن خفته بود
زن از خواب شلپوی مردم شنود.
بوشکور.
و یک روز به نزدیک آن چهار دیوار برگذشت. (ترجمه ٔ طبری بلعمی).
بیامد دمان تا به نزدیک آب
سپه را به دیدار او بد شتاب.
فردوسی.
چو از دژ به نزدیک آتش رسید
شد از آب دیده رخش ناپدید.
فردوسی.
فراوانْش بستود و بنواختش
به نزدیک خود جایگه ساختش.
فردوسی.
- نزدیک چیزی یا جائی رسیدن، بدانجا رسیدن. به آن نزدیک شدن:
چو پیران و گرسیوز و شاه چین
رسیدند نزدیک شنگان زمین.
فردوسی.
برفتند با رستم پیلتن
رسیدند نزدیک آن رزم زن.
فردوسی.
بیامد چو نزدیک قیصر رسید
یکی کارجویش به ره بر بدید.
فردوسی.
- امثال:
نزدیک شتر مخواب خواب آشفته مبین.
|| حوالی ِ. اندکی به. اندکی مانده به: فرودآمدم و به درون میدان شدم تانزدیک چاشتگاه فراخ. (تاریخ بیهقی). || قریب ِ. در حدودِ. قریب به:
نوشتن یکی نه که نزدیک سی
چه رومی چه تازی و چه پارسی.
فردوسی.
|| زی. سوی ِ. به. برِ:
بدیشان نمود آن سخنهای زشت
که نزدیک او شاه توران نبشت.
دقیقی.
چو این نامه آرند نزدیک تو
براندیشد آن رای تاریک تو.
فردوسی.
یکی نامه بنوشت نزدیک شاه
ز بدخواه و از مردم نیک خواه.
فردوسی.
پیامی فرستاد نزدیک شاه
که کردی فراوان ز لشکر تباه.
فردوسی.
و خبر نزدیک خالدبن عبداﷲ القشری برسید غمگین شد. (تاریخ سیستان).
یعنی ز من حصاربسته
نزدیک تو ای قفس شکسته.
نظامی.
- از (ز) نزدیک ِ، از نزدِ. از پیش ِ. از طرف ِ. از سوی ِ:
شبی تیره هنگام آرام و خواب
کس آمد ز نزدیک افراسیاب.
فردوسی.
تن تنها ز نزدیک غلامان
سوی آن مرغزار آمد شتابان.
نظامی.
- به نزدیک ِ، زی. به سوی ِ. به:
نبشتند پس نامه ٔ سودمند
به نزدیک هرمزد شاه بلند.
فردوسی.
پس آگاهی آمد سوی نیمروز
به نزدیک سالار گیتی فروز.
فردوسی.
چو شد حالش از بینوائی تباه
نوشت این حکایت به نزدیک شاه.
سعدی.
|| در نظرِ. پیش چشم ِ. در چشم ِ. به رای ِ. نزدِ. به عقیده ٔ. به سلیقه ٔ:
بدو گفت کاوس کز پیلتن
که را بیشتر آب نزدیک من.
فردوسی.
از او دان بزرگی از او دان شمار
بد و نیک نزدیک او آشکار.
فردوسی.
نمتک و بسد نزدیکشان یکی باشد
ازآنکه هر دو به گونه شبیه یکدگرند.
قریعالدهر.
از بس گل مجهول که در باغ بخندید
نزدیک همه کس گل معروف شد آخال.
فرخی.
نزدیک عاقلان عسل النحلم
و اندر گلوی جاهل غسلینم.
ناصرخسرو.
پس تو به وقت حاضر نزدیک مرد دانا
زآن رفته انتهائی وز مانده ابتدائی.
ناصرخسرو.
آنانکه فلانند و فلان رهبر ایشان
نزدیک حکیمان زدرِ عیب و هجااند.
ناصرخسرو.
صعبی تو و منکری گر این کار
نزدیک تو صعب نیست و منکر.
ناصرخسرو (دیوان چ دانشگاه ص 94).
نزدیک کردگار مکرم
در پیش شهریار مقرب.
مسعودسعد.
بی یاد حق مباش که بی یادکردِ حق
نزدیک اهل عقل چه مردم چه استرنگ.
سوزنی.
اما نزدیک من آن است که موی او بسترند و روی او سیاه کنند. (سندبادنامه ص 330).
نزدیک من آن است که هر جرم و خطائی
کز صاحب وجه حَسَن آید حَسَن آید.
سعدی.
شکایت گفتن سعدی مگرباد است نزدیکت
که او چون رعد می نالد تو همچون برق می خندی.
سعدی.
- به نزدیک ِ، به نظرِ. به عقیده ِٔ. به رای ِ. در چشم ِ. به سلیقه ٔ:
جان و روان یکی است به نزدیک فیلسوف
ورچه ز راه نام دو آید روان و جان.
بوشکور.
نامه ای بنوشت از سلیمان به خویشتن که به نزدیک من درست شد که امیری از امیران امیه... بر دست وی شهرستان قسطنطنیه گشاده شود. (ترجمه ٔ طبری بلعمی).
دگر زادفرخ که نامی بدی
به نزدیک خسرو گرامی بدی.
فردوسی.
من بر خواجه روم تا دهدم سیم بسی
تا مرا نیز به نزدیک تو مقدار بود.
منوچهری.
اگر پیل زوری وگر شیرچنگ
به نزدیک من صلح بهتر که جنگ.
سعدی.
به نزدیک من شبرو راهزن
به از فاسق پارساپیرهن.
سعدی.
از آن بهتر به نزدیک خردمند
که فرزندان ناهموار زایند.
سعدی.
به نزدیک خردمندان به خفّت رای منسوب گردد. (گلستان).
- امثال:
نزدیک آتش پرست دوزخ به از بهشت. (آنندراج).
|| (اِ) زمان قریب. (ناظم الاطباء): چنانکه پیدا آمد در این نزدیک از احوال این پادشاه. (تاریخ بیهقی ص 393). || (ص) اندک.زمانی کم. زود: به مدتی نزدیک حملی وافر و مالی بسیار به خزانه ٔ معموره ٔ سلطان فرستاد. (تاریخ بیهقی ص 359). در مدتی نزدیک کار او به ثریا رسید. (تاریخ بیهقی ص 438). چون ابواسحاق به غزنه رسید به مدتی نزدیک سپری شد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی). || کم فاصله. مقابل دور و بعید: دیگر آنکه از پاریاب سوی اندخود رفتن نزدیک است، باید بسازد تا از پاریاب برود. (تاریخ بیهقی). || خویشاوند. قوم و خویش:
چنین یافت پاسخ ز فرزانگان
زخویشان نزدیک و بیگانگان.
فردوسی.
- نزدیکان، اقوام وخویشاوندان. اقربا:
بهترین یاران و نزدیکان همه
نزد او دارم همیشه اندمه.
رودکی.
|| مقرب: باید که جَلد باشی اندر کار که من آگاهم از طاعت و تو را نزدیک کنم و برکشم و نیکوئی فرمایم. (ترجمه ٔ طبری بلعمی).
به یزدان خردمندنزدیکتر
بداندیش را روز تاریکتر.
فردوسی.
هیچ خدمتکار به امیر محمود نزدیک تر از وی نبود. (تاریخ بیهقی). عبدوسی سخت نزدیک بود به میانه ٔ همه ٔ کارها درآمده. (تاریخ بیهقی).
- به نزدیک، مقرب. (یادداشت مؤلف): و تو را به نزدیک تر کسی از خاصگان خود گردانیدم. (تاریخ بیهقی).
هستی خورشید حسن لاجرم از وصل تو
هرکه به نزدیک تر از تو سیه روی تر.
خاقانی.
- نزدیکان، مقربان. خاصان: گوهرآیین خزینه دار وی از نزدیکان امیر بود آن روز ایستاده. (تاریخ بیهقی ص 130). نماز پیشین احمد دررسید و وی از نزدیکان و خاصگان سلطان مسعود بود. (تاریخ بیهقی). پادشاه... اقبال بر نزدیکان خود فرماید. (کلیله و دمنه). از جملگی لشکر و کافّه ٔ نزدیکان وی درگذشت. (کلیله و دمنه). روی به نزدیکان خویش آورد. (کلیله و دمنه).
|| قریب. حاضر. شاهد: خبر آن به دور و نزدیک رسید و دوست و دشمن بدانست. (تاریخ بیهقی).
و آگاه کن ای برادر از غدرش
دور و نزدیک و خاص و عامش را.
ناصرخسرو.
در جانی و ز انس و جانْت پرسم
نزدیکی و دور جات جویم.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 305).
|| (اِ) قرابت. خویشی. همسایگی. (ناظم الاطباء). رجوع به نزدیکی شود.


نزدیک بین

نزدیک بین. [ن َ] (نف مرکب) آنکه چشمش از دور نتواند دید.


دور

دور. (ص) بعید. (ترجمان القرآن). چیزی که فاصله ٔ زیادی داشته باشد. ضد نزدیک. (ناظم الاطباء). آنچه که از ما فاصله ٔ (زمانی یا مکانی) دارد. چیزی که نزدیک به ما نیست. نقیض نزدیک. (انجمن آرا) (آنندراج) (برهان). بافاصله. مقابل نزدیک. مقابل قریب. قاصی. بعیده. مستبعد. (یادداشت مؤلف). قَذَف. قَذُف. قصیه. ضریح. عارنه. عِران. نطیط. نطیطه. شطیر. شِطّیر. مُطَوَّد. شطون. شعب. طامس. عرید. مأزی. امقه. نُزُح. نزیح. نازح.نزیع. ناضب. ساقب. شسوع. (منتهی الارب):
چو گفتی ندارم زشاه آگهی
تنش را ز جان زود کردی تهی
به خم کمندش برآویختی
ز دور از برش خاک برریختی.
فردوسی.
چو دستان پدید آمد از دور سام
برانگیخت بالای زرین ستام.
فردوسی.
بدو گفت خاتون از ایدر نه دور
یکی مرغزاری است زیبای سور.
فردوسی.
که او گرد ما را نبیند به راه
که دور است از ایدر درفش سپاه.
فردوسی.
چون زمین کتیر کو از دور
همچو آب آید و نباشد آب.
منطقی.
اجل چون دام کرده گیر پوشیده به خاک اندر
صیاد از دورنک دانه برهنه کرده لوسانه.
کسایی.
به روز معرکه به انگشت اگر پدید آید
ز خشم برکند از دور کیک اهریمن.
منجیک (از لغت فرس اسدی).
که با خشم چشم ار برآغالدت
به یکدم هم از دور بفتالدت.
اسدی.
ای عاشق مهجور ز کام دل خود دور
می نال و همی چاو که معذوری معذور.
ابوشعیب هروی.
- امثال:
از دور می برد دل از نزدیک زهره. (امثال و حکم دهخدا).
بور از گله دور.
دور از شتربخواب و خواب آشفته مبین. (فرهنگ عوام).
سور از گلو دور. (یادداشت مؤلف).
هرکه از دیده دور از دل دور. (امثال و حکم دهخدا).
- از دور (ز دور)، از فاصله ٔبسیار. از مسافت بسیار. (یادداشت مؤلف). از مسافت طولانی. (ناظم الاطباء):
جز این بودم اومید و جز این داشتم الجخت
ندانستم کز دور گواژه زندم بخت.
کسایی.
شب تیره آن جایگه چون رسید
زنش گفت کز دور آتش بدید.
فردوسی.
به دهقان کدیور گفت انگور
مرا خورشید کرد آبستن از دور.
منوچهری.
باشد از دور خوش به گوش مجاز
از من آواز و از دهل آواز.
سنایی.
- امثال:
آواز دهل شنیدن از دور خوش است.
(امثال و حکم دهخدا).
- از دور دست بر آتش داشتن، خطابی طعن آمیز کسی را که در معرض آسیب حادثه و سختی و بلا نیست اما خود را در حادثه جلوه دهد. (یادداشت مؤلف).
- از دور رسیده، مرادف از راه دور آمده باشد وکنایه از مضمون تازه و نازک. (آنندراج).
- || عبارت است از مهمان عزیز. (از آنندراج).
- از راه دور آمده، از راه رسیده. کنایه از مضمون تازه و نازک است. (آنندراج):
چون مصرعی ز من شنوی عزتش بدار
از راه دور آمده مضمون تازه ای است.
سلیم (از آنندراج).
- || کنایه از مهمان عزیز است. (از آنندراج).
- به دور رفتن از (ز) چیزی، فاصله گرفتن از آن. دور شدن از آن:
برفتند هر دو ز لشکر به دور
چنان چون شود مرد شادان به سور.
فردوسی.
- چشم بد دور، چشم بد بر کنار باد. از چشم بد در امان باد: چشم بد دور که نوشیروانی دیگراست. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 385).
چشم بدت دور ای بدیع شمایل
ماه من و شمع جمع و میر قبایل.
سعدی.
- دور آمدن، دور برآمدن. بدبخت و بی نصیب شدن. (ناظم الاطباء).
- دور از ذهن، بعید از ذهن. خارج از زمینه ٔ ذهنی. (از یادداشت مؤلف). بیرون از زمینه ٔ انفعالی. دور از اندیشه. ناآشنا به ذهن.
- دور از صواب، ناصواب. نادرست. دور از واقع. (یادداشت مؤلف).
- دور بودن از کسی، فاصله داشتن از وی. جدا بودن از او. مفارقت داشتن از وی.
- || دوری گزیدن. امتناع ورزیدن. اجتناب نمودن. نیامیزیدن.نزدیک نشدن. (یادداشت مؤلف): و از بدان دور باشید که بدکننده را زندگانی کوتاه باشد. (تاریخ بیهقی).
- || فاصله ٔ معنوی داشتن. اختلاف اخلاقی داشتن. هم عقیده و هم رای نبودن. مخالف بودن:
من ز تو دورم که هر چه کرد به افعال
دست و زبانت نکرد دست و زبانم.
ناصرخسرو.
- دورتر، فاصله دارتر و بعیدتر. (ناظم الاطباء). قصوی. (ترجمان القرآن). اقصی. ابعد. (یادداشت مؤلف): سطاء؛ دورتر نهادن اسب گام خود را. (منتهی الارب).
- دورترک، کمی دورتر. (ناظم الاطباء).
- دور خواستن تن از (ز) سر کسی، جدا خواستن تن از سر وی. آرزوی مرگ او را کردن:
ز بهر یکی تاج و افسر پسر
تن باب را دور خواهد ز سر.
فردوسی.
وگر سر بتابی ز اندرز من
سرت را همی دور خواهم ز تن.
فردوسی.
- دور گرفتن خود را از چیزی یا کاری، دور داشتن خود را از آن کار یا چیز. دوری نمودن از آن. (از یادداشت مؤلف).
- دور نگریستن، دوربینی کردن. زمان آینده را دیدن. مآل اندیشی کردن:
دور نگر کز سر نامردمی
برحذر است آدمی از آدمی.
نظامی.
- سر کسی را دور دیده بودن، در غیاب ناظر یا مسئول امری به دلخواه کاری کردن.
|| مخفف دور شو. (یادداشت مؤلف):
ای عشق ز من دور که بر دل همه رنجی
همچون زبر چشم یکی محکم بالو.
شاکر بخاری.
|| برکنار. بیرون. خارج. (یادداشت مؤلف). غیردخیل. نایازیده بچیزی. نادرآویخته در کاری:
بدو گفت سهراب توران سپاه
ازین رزم دورند و هم بیگناه.
فردوسی.
از این دودمان شاه جمهور بود
که رایش ز کردار بد دور بود.
فردوسی.
مر او را یکی پاک دستور بود
که رایش ز کردار بد دور بود.
فردوسی.
وگر هیچ سازد کسی با تو جنگ
تو مردی کن و دور باش از درنگ.
فردوسی.
میر ابواحمد محمد خسرو ایران زمین
آنکه شادست او و دورست از همه رنج و کفا.
قصار.
و از خوی بد دور باشید که آن بند گران است بردل و بر پای. (تاریخ بیهقی). و از دروغ گفتن دور باشید که دروغزن ارچه گواهی راست دهد نپذیرند. (تاریخ بیهقی).
این گمان خطا و ناخوب است
دور باش از چنین گمانی دور.
ناصرخسرو.
دل بی علم چشم بی نور است
مرد نادان ز مردمی دور است.
اوحدی.
- از این شهر دور، دور از این شهر. دور از اینجا. دور از حضور. (از یادداشت مؤلف):
به مرگ همه شهر از این شهر دور
نگرید کس ار چه بود ناصبور.
نظامی.
- به دور افکندن، دور افکندن. دورانداختن. برکنار داشتن:
سدیگر که پیدا کنی راستی
به دور افکنی کژی و کاستی.
فردوسی.
- دور از ایدر، خدانکرده. (یادداشت مؤلف). دوراز حالا. دور از اینجا: و در ولایت دو دشمن دور از ایدر اگر یک تا موی بر سر پادشاه کژ گردد العیاذ باﷲ خون دویست هزار مرد در این ولایت به دو جو نیرزد. (اسکندرنامه نسخه ٔ سعید نفیسی).
- دور از اینجا، دور از ایدر. دور از حضور. برکنار باد از اینجا. (یادداشت مؤلف):
بر حرام آنکه دل نهاده بود
دور از اینجا حرامزاده بود.
نظامی.
- دور از این خجسته سرای، دور از اینجا. دور از حضور:
مطربی دور از این خجسته سرای
کس دوبارش ندیده در یک جای.
سعدی.
- دور از تو (یا از شما)، دور از جناب. از ساحت وجود تو دور باد. (یادداشت مؤلف):
یکی پادشه زاده در گنجه بود
که دور از تو ناپاک سرپنجه بود.
سعدی (بوستان).
- دور از جان تو، جان تو از گزند آن برکنار باد.
- دور از جناب، حاشا عن السامعین. دور از رو. دور از شما. دور از تو. دور از حاضران. دور از مجلس. دور از رویتان. در تداول عامه و زبان ادب از نظر احترام و ادب یا دلسوزی هنگامی که متکلم از موضوعی جانسوز یا برخلاف ادب و نزاکت سخن گوید این ترکیبات را که در حقیقت جمله ٔ دعایی (به حذف فعل) هستند به صورت جمله ٔ معترضه بر زبان آرد. (از یادداشت مؤلف).
- دور از جناب تو، حاشاک. (یادداشت مؤلف).
- دور از حاضرین (یا حاضران)، از وجود حاضران دور و برکنار باد:
چو دور از حاضران میرد چراغی
کشندش پیش ازآن در دیده داغی.
نظامی.
رجوع به ترکیب دور از جناب شود.
- دور از حضور، دور از جناب. دور از مجلس.
- دور از دوستان، دور از حاضران. دور از حضور. دور از جناب: در چنین سالی مخنثی دور از دوستان که سخن در وصف او ترک دل است. (گلستان).
- دور از رو، دور از جناب. دور از حضور. (یادداشت مؤلف).
- دور از کار، خارج از کار و مخالف اراده و قصد (ناظم الاطباء).
- دور از ما، خارج از ما و مخالف با ما. (ناظم الاطباء).
- دور از مجلس، دور از جناب. رجوع به ترکیب دور از جناب شود.
- دور باد، برکنار باد. بیرون باد. خارج و رانده باد. خدا دورکند. گسسته و منقطع باد. مباد. (از یادداشت مؤلف):
نباشد و گرچه بود بد نهان
که بدخواه تو دور باد از جهان.
فردوسی.
گرچه از کوی وفا گشت به صد مرحله دور
دور باد آفت دور فلک از جان و تنش.
حافظ.
- || حاشا. هرگز. ابدا. مبادا:
من و هم صحبتی اهل ریا دورم باد
از گرانان جهان رطل گران ما را بس.
حافظ.
- دور بادا دور، برکنار باد. مباد:
چرخ گردهستی از من گر برآرد گو برآر
دور بادا دور از دامان نامم گرد ننگ.
هاتف اصفهانی.
|| مستبعد. غیرمحتمل. بعید. غیرمنتظر. (یادداشت مؤلف):
دور نباشد که خلق روز تصورکنند
گر بنمایی به شب طلعت خورشیدوار.
سعدی.
- دور نیست که، بعید نیست که. استبعاد ندارد که. (یادداشت مؤلف).
|| غایب و غیرحاضر. (ناظم الاطباء): شنودم که... برادر ما... را... چون ما دور بودیم... آوردند و بر تخت ملک نشاندند. (تاریخ بیهقی). دوران باخبر در حضور و نزدیکان بی بصر دور. (گلستان).
|| جدا. فراق گزیده. جداشده. (یادداشت مؤلف).
- دور از کسی، در فراق او. بی حضور او:
دور از تو گذشت روز عمرم
نزدیک شد آفتاب زردش.
خاقانی.
|| غریب. (یادداشت مؤلف). || بیگانه. اجنبی. خلاف یگانه و نزدیک. (یادداشت مؤلف): خان را بشارت داده آمد تا... این خبر شایع کند چنانکه به دور و نزدیک رسد. (تاریخ بیهقی). نامه ها رفت... تا درست مقرر گردد به دور و نزدیک که کار و سخن یکرویه شد. (تاریخ بیهقی).
وآگاه کن ای برادر از غدرش
دور و نزدیک و خاص و عامش را.
ناصرخسرو.
رعیت هر چه بود از دور و پیوند
به دین و داد او خوردند سوگند.
نظامی.
- از دور و نزدیک، از بیگانه و خویش.
|| غافل. بی خبر. بی توجه. (یادداشت مؤلف):
گرامی کن این خانه ٔ ما به سور
مباش از پرستنده ٔ خویش دور.
فردوسی.
چه بندی دل در آن دور از خدایی
کزو حاصل نداری جز بلایی.
نظامی.
- از خدا دور، غافل از خدا. از خدا بیخبر. از حق غافل:
به تندی برزد آوازی به شاپور
که از خود شرم دار ای از خدا دور.
نظامی.
- خدا دور (یا خدا به دور)، از خدا دور. از خدا بی خبر. از خدا غافل. ازحق غافل:
چند از این دوران که هستند این خدادوران در او
شاید ار دامن ز دوران درکشم هر صبحدم.
خاقانی.
|| دراز. طویل: راه دور. منزل دور. (یادداشت مؤلف):
همی بایدت رفت و راه دور است
بسغده دار یکسر شغل ها را.
رودکی.
مکن امید دور و آز دراز
گردش چرخ بین چه کرمند است.
خسروی.
مرا بازگردان که دور است راه
نباید که یابد مرا خشم شاه.
فردوسی.
به بازارگانی از ایران به تور
بپیمودم این راه دشوار و دور.
فردوسی.
|| دیر. طویل. مدت طولانی.
- دور کشیدن، دیر کشیدن. مدتی زیاد گذشتن. ادامه داشتن برای مدتی دراز: ابومطیع مردی بود با نعمت بسیار از هر چیزی و پدری داشت بواحمد خلیل نام، شبی از اتفاق نیک به شغلی به درگاه آمده بود... بماند به جانب خانه نرفت چه شب دور کشیده بود اندیشید که نباید در راه خللی افتد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 122).
- دور و دراز، طولانی و بسیار دراز. (ناظم الاطباء).
|| گود. ژرف. عمیق. (یادداشت مؤلف):
آبکندی دور و بس تاریک جای
لغزلغزان چون در او بنهند پای.
رودکی.
- جوی دور فروبرده، نهر عمیق. (یادداشت مؤلف).
- دور اندر شدن، به گود افتادن. گود افتادن. غائر گشتن. (یادداشت مؤلف). تقعر. (تاج المصادر بیهقی): اندر این حال تن زود لاغر شود و ریم کند و چشمها به یکبار دور اندر شود. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). پنجم [از جراحتها] آنکه غور دارد و دور اندر شده باشد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). هرگاه که مردم را بیخوابی به افراط اتفاق افتد چشمها دور اندر شود به سبب تحلیل تری چشم. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). علامت حمی یوم که از غم تولد کند آن است که چشم دورتر اندر شود. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی).
- دورفرود، دورتک. عمیق. ژرف، چنانکه چاهی.
|| رسا و بلند. (یادداشت مؤلف):
ز نای دمیده برآهنگ دور
کمان بود کآمد سرافیل و صور.
نظامی.
|| وسیع. پهناور. بیکران. (یادداشت مؤلف):
همان منزل است این بیابان دور
که گم شد در او لشکرسلم و تور.
حافظ.

فرهنگ فارسی هوشیار

نزدیک

پیش، در حضور، بخدمت، دسترس ‎ دلالت برقرب مکانی کندجنب پهلوی: نزدیک اونمیتوان رفت. ‎، نزدپیش: نزدیک استادشد. ‎، گاه دلالت برقرب زمانی کند: و نزدیک است که اوراازسراندیب آورده ام. ‎- 4 حدودقریب. توضیح درتداول عوام باین معنی جمع بسته شود: بهرام صدردرم راگرفت و آمد بیرون تانزدیکهای غروب گشت ودادوستدی نکرد، درنظربعقیده، (صفت) قریب مجاور مقابل دور: اعتدال بعدمیان حس و محسوس که نه نزدیک مفرط بودونه دوربافراط توضیح بهمین معنی گاه اسم (بجای صفت) قرارگیرد: دوران باخبرنزدیکندونزدیکان بی بصردور. ‎، خویش خویشاوندجمع:نزدیکان -8 مقرب جمع: نزدیکان. یاازنزدیک. ازقرب ازجوار: ازنزدیک رودعبورکرد، ازجانب: ازنزدیک سلطان یمین الدوله محمودمعروفی رسیدبا نامه ای. . . یابه نزدیک. ‎ نزدیک: چون به کرلان رسیدبه نزدیک رباط برسرچشمه ای نزول فرمود. ‎- 2 درنظربعقیده: وعدداین منزلهابه نزدیک هندوان بیست وهفت است ونزدیک تازیان بیست وهشت. یادرنزدیک. نزدیک:مادرعتبه روزی درنزدیک یزیدهرون شد. . . یانزدیک بودن. ‎- 1 مجاوربودن قریب بودن. ‎، مدتی کم لازم داشتن: ونزدیک آن بودکه درعرق غرق شود.


دور

فاصله زیاد، چیزی که نزدیک بما نیست، ضد نزدیک

مترادف و متضاد زبان فارسی

نزدیک

پهلو، جنب، حوالی، کنار، هم‌جوار، حدود، قریب، قریب‌الوقوع، مقارن، پیش، نزد، خویش، خویشاوند، قوم، مقرب، محرم، مشرف، مقارن،
(متضاد) دور

گویش مازندرانی

دور

اطراف، دور، گردش، پرسه زدن

فرهنگ معین

نزدیک

جلو، پیش، دم، نسبت، خویشی، دارای تفاوت و اختلاف کم. [خوانش: (نَ) [په.] (حراض.)]

معادل ابجد

دور تا نزدیک

702

عبارت های مشابه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری